در عصر تابستانی اواخر تیرماه فضای شهرکتاب اردیبهشت در خیابان چهارباغ اصفهان، رنگ و بوی دیگری داشت. صندلیها آرام آرام پر میشدند و هوا از شور شنیدن، لبریز بود. به گزارش پایگاه خبری سپاهان خبر احسان عبدیپور، نویسنده و فیلمسازی که ریشه در خاک گرم جنوب دارد، در میان جمعی از مشتاقان ادبیات و روایت، نشسته بود و کلمات را با لهجهای شیرین و خاکخورده از جنوب ایران، روی صحنه میآورد.
او داستانهایی خواند؛ گاهی لبخند نشاند و گاهی بغضی بیصدا میان جملهها رها کرد. او ابتدای سخنرانی خود را اینطور آغاز کرد: «این تعداد آدم، در روزگاری که جامعه کمی به رخوت افتاده، وقتی که حوصلهها کم شده و بیتفاوتی سایه انداخته بر زیست روزمره، برای من فقط یک جمع ساده نیست. این حضور را نمیگذارم به پای شهرت و شخص نمی گذارم؛ آن را به پای ادبیات میگذارم، به پای یک کنش اجتماعی که هنوز زنده است، هنوز دل میتپد برای شنیدن، برای فهمیدن، برای ساختن و خوشم به آینده این سرزمین.»
احسان عبدی پور در پاسخ به سئوال یکی از تماشاچیان در حوزه « چگونه یک روایت را چگونه جذاب کنیم؟ » پاسخ داد که «تمام آنچه امروز به نام دانش نویسندگی میشناسیم، شاید کوششی باشد برای پاسخ دادن به این پرسش: چگونه میشود روایتی را جذاب کرد؟ اما اگر راستی را بخواهیم، اگر پاسخ روشنی برای این سؤال وجود داشت، کتابهای نویسندگی باید دانهای ۲۵ هزار تومان میبودند.
هنر، بر خلاف صنعت، مسیر خطی ندارد؛ جایی نیست که یکی شروع کند و دیگری ادامه دهد. در هنر، هر بار چرخ از نو اختراع میشود. هر بار، یکی از راه میرسد و تمام آنچه پیش از او «اصل» پنداشته میشد را به سادگی میشکند. این خصلت هنر است؛ خصلتی بیقرار، مخلوق، و عصیانگر»
جهانی که در سر من هست، فیلمهایی که میسازم، زمین تا آسمان با جهان فیلمسازانی که دوستشان دارم فرق دارد. نه از سر تفاخر، بلکه از سر زیست متفاوت. من در جغرافیای دیگری زندگی میکنم؛ سلیقه و تمنای دراماتیکم شکل دیگری دارد. و شاید به همین دلیل، هیچ جواب قطعیای برای آن پرسش ندارم. روایت برای من از مواجهه بیواسطه آغاز میشود. همه ادعاها، پروتکلها، فنون و دستورالعملها را کنار میگذارم و تلاش میکنم انسانی نگاه کنم؛ بیواسطه، بیادا، بیادعا.
اگر «شازده کوچولو» را خوانده باشید، میدانید که هیچ کتاب دیگری نیست که ماری را اینگونه بکشد: چیزی که درونش پنهان است. همه چیز در نهایت، به انسان برمیگردد. قواعد، ادا و اطوارها، اگر از جان نیایند، اگر تجربه زیسته نداشته باشند، خستهکنندهاند. هنر، زاییدهی شهامت تماشای بیواسطهی انسان است؛
درهمه احوال نگاهم متوجه انسان و نیازهایش است و انسان و کلیشههایی که خنده اش میگیرد. بنابراین هنوز به مدل سیصد سال پیش قصه مینویسم. همهی تلاشم را میکنم چیزی که میخواهم بگویم تمام سلولهایم را مسئول میکنم تا در نوشتن و خوانش یک داستان آنچیزی که میخواهم به مخاطب بگویم را بگویم. نقاشی بکشم، موسیقی بذارم.
مانند شخصیت امیر در فیلم دونده، یخی که به دست مخاطب میرسد آب نشود. اثرهم همین است. چیزی که می نویسد زمانی که تعریف میکنید احساس بهتری میدهد؟ اگر تا زمانی که چیزی که مینویسید تعریف آن بهتر است ادبیات برای تو حجاب است.
یعنی نویسنده یک توانایی دارد، وسیلهای برمیدارد که بهتر انجام دهد اما بدتر میشود. ادبیات به مثابه یک ابزاریاست که از روی دیوار برمیداری که کار را بهتر انجام بدهی. مادامی که چیزی که تعریف میکنی از چیزی که نوشتهای جذابتر است، ادبیات برای تو حجاب است. زمانی کار آغاز می شود که خوندن و گوش دادن کلمات بر تعریف مقدم باشد. در همه احوال، نگاهم به انسان است و نیازهایش؛ به انسانی که در برابر کلیشهها گاهی فقط میخندد.
برای همین، هنوز هم قصه را به شیوه سهصد سال پیش مینویسم، بیهیاهو، بیزرقوبرقِ مدرننمای روایتپردازی. برایم مهم است آنچه میخواهم بگویم، از تمام سلولهایم عبور کند؛ دست به دست جانم بدهد و برسد به کلمه. قصه باید از من عبور کرده باشد، نه فقط از ذهنم، بلکه از گوش و پوست و استخوانم. مینویسم تا چیزی را منتقل کنم، آنچنان که اگر لازم باشد، نقاشی بکشم، موسیقی بگذارم، فضا بسازم تا مثل امیر در فیلم «دونده»، یخی که به دست مخاطب میرسد، پیش از رسیدن، آب نشده باشد.
اثر هنری همین است: چیزی که وقتی روایت میکنی، به جای قوت گرفتن، ضعیف نشود. اگر تا وقتی نوشتهات را با زبان تعریف میکنی، جذابتر از آن چیزی باشد که روی کاغذ آمده، باید بدانی ادبیات برایت حجاب شده است؛ پردهای است که تو را از آنچه میخواهی بگویی، جدا کرده. نویسنده، آنگاه نویسنده است که واژهها را چون ابزاری شفاف در دست گیرد، نه دیواری میان خود و مخاطب. ادبیات باید پلی باشد، نه پرده؛ صدایی که شنیده میشود، نه صرفاً فرمی که چشمنواز است. قصه از آنجایی آغاز میشود که خواندن و شنیدن، از تعریف کردن جلوتر بزند؛ از آنجایی که کلمه، خودش جهان را بسازد، نه نیاز به توضیح داشته باشد.»
در پایان این دیدار، احسان عبدیپور چند داستان کوتاه خواند؛ با همان لهجه شیرین جنوبیاش که نهفقط رنگ صدا، که عطر زیست شخصیاش را با خود داشت. قصههایی که از دل تجربه آمده بودند، نه از فرم؛ و مخاطب را نه با تکنیک، که با صداقت تسخیر میکردند.
دیدگاهتان را بنویسید