فکرش را بکنيد آنقدر بي کس و بي پناه بودم که اين پيشنهاد از سمت معتادي مثل خودم مثل يک معجزه بود. پذيرفتم و با او رفتم. روي نيمکت بازداشتگاه که نشست سعي کردم جوري نگاهش نکنم که بابت زخم روي صورتش احساس ناراحتي کند. زخمي که از کنار لب تا گوشش ادامه داشت. 25ساله اي که چهل ساله به نظر مي رسيد.