×
×

زندگی در خیابان بی‌رهگذری که زیر تیشه مرمت متوقف است؛
کمرزرین؛ بازارِ بی‌زر و بی‌خریدارِ

  • کد نوشته: 36813
  • 24 شهریور 1404 - 12:50 ب.ظ
  • ۰
  • مردم کمرزرین بیشتر از دو سال است که میان وعده‌های نیمه‌کاره و دیوارهای نیمه‌ریخته زندگی می‌کنند؛ خیابانی که روزگاری گذر پرجنب‌وجوش شهر بود، حالا در نیمه راه یک پروژه نافرجام، به میدان صبوری اجباری بدل شده است.
    کمرزرین؛ بازارِ بی‌زر و بی‌خریدارِ
  • هوای صبح اینجا دم‌دار و نمور است، آفتاب هنوز کامل پهن نشده، اما کوچه‌های مشرف به گذر کمرزرین بیدارند؛ نه با زنگ پرنده‌ها یا بوی نان تازه، که با سرفه‌های ممتد مغازه‌داران که پیش از بالا کشیدن کرکره، دستمالی خیس به زیر دماغ و دهان می‌گیرند. به گزارش پایگاه خبری سپاهان خبر; غبار از گودال وسط گذر می‌آید، مثل مهمان بی‌دعوت، روی شیشه ویترین‌ها، برگ شمعدانی‌های لب پنجره و حتی چادر گلدار زنان محله می‌نشیند. به گزارش پایگاه خبری سپاهان خبر هیچ‌چیز به اندازه انتظار، آدم را فرسوده نمی‌کند.

    مردم کمرزرین بیشتر از دو سال است که میان وعده‌های نیمه‌کاره و دیوارهای نیمه‌ریخته زندگی می‌کنند؛ خیابانی که روزگاری گذر پرجنب‌وجوش شهر بود، حالا در نیمه راه یک پروژه نافرجام، به میدان صبوری اجباری بدل شده است. کاسب‌ها یکی‌یکی کرکره‌ها را بالا می‌کشند، اما نه با شوق مشتری که با آهی شبیه خستگیِ انباشته. آقا محمود بقال، رحمت نانوا، هانیه پارچه‌فروش… هر کدام در سکوت، گرد نشسته بر پیشخوان را پاک می‌کنند و به کوچه خالی نگاه می‌اندازند؛ انگار نه روز تازه، که تکرار دیروزی بی‌رونق را آغاز کرده باشند.

    بقالی قدیمی در انتظار رونق

    آقا محمود؛ بقال قدیمی محله، پیش از همه کرکره بقالی را بالا می‌زند. لیست خرید روزانه‌اش کوتاه شده: «از بس مشتری نیست.» سبیل جوگندمی‌اش، وقتی حرف می‌زند، کمی می‌لرزد: «قبلنا از اینجا رد می‌شدند، هر کی یه چیزی می‌خرید. حالا مغازه بیشتر از خودش نفس می‌کشه تا مشتری.»
    روی پیشانی‌اش خطی از عرق نشسته و همینطور که دست می‌کشد به پیشانی می‌گوید: «اینجا تا این روز و حال رو داره ما باید بسازیم و بسوزیم. توی این اوضاع نمی‌دونیم به کجا پناه ببریم، با این گرونی کار و کاسبی ما هم کساد شده.»

    تأثیر پروژه مرمت بر کسب‌وکارها؛ صبحی که با آه کرکره‌ها باز می‌شود

    هانیه هم حال و روز بهتری ندارد، مغازه او پشت نبش است اما این پروژه به کاسبی او هم صدمه زده، پشت ویترین پارچه‌فروشی کوچکی که از پدرش به ارث رسیده، روسری‌ها را پس و پیش می‌کند و چشم‌هایش را می‌دوزد به کوچه خالی از مشتری. «اینجا یه موقعی به خاطر قیمت‌های خوبی که داره غلغله بود اما الان فقط باد از کوچه رد می‌شه.»

    پیرمرد قهوه‌چی؛ هم دردی مشترک دارد. قهوه‌خانه قدیمی او هم کمی جلوتر است با در چوبی رنگ‌پریده‌اش، هنوز بوی چای هل‌دار دارد. پیر قهوه‌چی، جلیقه قهوه‌ای و پیراهن سفید پوشیده. همینطور که با دست چروکیده‌اش قاشق‌ها را آرام در نعلبکی می‌گذارد؛ صدایش در کوچه پرتاب می‌شود: «قدیم کار و کاسبی بود، حالا را ببین کی میاد تو این خرابی و گرد و خاک. یکی نیست بگه خب تمومش کنین. سر چی دعواس یه مشت خاک. یا گنج پیدا کردین نمی‌خواین کسی بفهمه.» حرفش را صریح می‌زند و می‌رود سراغ اولین مشتری دم صبحش.

    جوانان منتظر بهبود اوضاع

    جواد، شاگرد بلندقد مکانیک، شلوار لی رنگ‌محو و تی‌شرت مشکی پوشیده، جوانی که از پنج سال پیش، دستش بوی روغن و آهن می‌دهد و گریس، با خنده‌ای که تلخ است، می‌گوید: «می‌گن وقتی این‌جا موزه بشه اوضاع بهتر می‌شه. ولی تا اون موقع، مغازه‌دارا موندن و دخل خالیشون.» همینطور که حرف می‌زند، هر چند دقیقه، نگاهش را به کوچه پرت می‌کند، انگار منتظر صدای آشنای ترمز موتوری باشد که نیست: «رفت و آمد سخت شده، مردم کم میان اینجا. حق دارن.»

    سکوت و خاک کمرزرین

    خانه آجری زهرا خانم، ۸۰ ساله، پنجره‌ای قدی به کوچه دارد. او با چادر گلدار و عصای فلزی، آرام پشت پنجره می‌نشیند. چشم‌های کم‌نورش بین گودال و درخت توت رفت‌وبرگشت دارند: «این کوچه‌ها مراسم دیده‌ان، عزا دیده‌ان، خنده شنیدن. الان یا صدا ماشین حفاریه یا سکوت.» صدایش نرم است ولی گوشه لبش لرز دارد: «از وقتی خیابون رو کندن، کمتر کسی اینو پیدا می‌کنه. اسم کمرزرین رو همه شنیدن، ولی راهشو نه.»
    اهالی محل ناراضی‌اند.

    از وضعیت بلاتکلیف کمرزرین که هر بار داستان تازه‌ای دارد اما پایانی برای آن نیست. سیدکاظم با عینک دسته‌فلزی و پیش‌بند چرمی، کفاش محل است؛ او را در مغازه یک‌متری‌اش که بوی چرم و واکس می‌دهد، پیدا می‌کنی، صندلی خالی مشتری را ورانداز می‌کند و می‌گوید: «این خیابون یادگاره، ولی یادگارا نون ما رو نمی‌ده. قبل‌تر همین‌جا می‌ایستادم، صد تا مشتری می‌رفتن و می‌اومدن. الان دو تا هم نیست تا جوونا یاد گرفتن این کوچه کجاست، دیگه کوچه موندنی نبود.»

    امید به طلوع دوباره کمرزرین

    خورشید ظهر از بالای دیوار کاهگلی و سقف فروریخته یکی از خانه‌های قدیمی، باریکه‌ای نور به زمین می‌فرستد؛ دانه‌های گرد و خاک در هوا شناور، مثل ماهی‌های سفید در آب تیره نمایان شده‌اند. بیل‌های مکانیکی به کارند و خاک دوباره روی هر چه مانده، نشسته؛ روی ویترین‌های نیمه‌خالی، روی برگ‌های شمعدانی پنجره‌ها، روی موهای عرق‌کرده کارگرها، و حتی بر روی نفس‌های آرام اهالی که از پشت درهای بسته، گوش به صدای حفاری دارند.
    گذر کمرزرین در آفتاب گرم ظهر، همان‌قدر خسته به نظر می‌رسد که مردمانش؛ همه منتظر لحظه‌ای که گرد و خاک بنشیند و کوچه‌ها دوباره رنگ زندگی بگیرند، حتی اگر برای چند دقیقه باشد.

    نویسنده: شیوا براتیان
    برچسب ها

    بیشتر بخوانید

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *