در نمایش صفر مرزی، دشمن فرضی، جنگ دیگر در میدان نبرد نیست؛ در ذهن انسان ادامه دارد. قباد، جوانی که روزگاری در جبهه بوده، هنوز در درون خود میجنگد. او از میدان برگشته، اما ذهنش هرگز بازنگشته است. در جهانی که صلح ظاهری برقرار شده، او هنوز در مرز میماند، میان گذشته و اکنون، میان واقعیت و خیال.
بازسازی رنجِ پس از خشونت
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر پایگاه خبری سپاهان خبر فرزاد صادقی، نویسنده و کارگردان نمایش، از جنگ سخن نمیگوید تا تصویر خشونت را بازسازی کند، بلکه رنجِ پس از آن را به تصویر میکشد زخمی که درون انسانها جا خوش کرده و هر روز با چهرهای تازه تکرار میشود. قباد نماد نسلی است که از جنگ برگشت، اما آرامش را نیافت؛ نسلی که جنگ را در بدنش تمام کرد، اما در روانش ادامه داد. او در توهمِ دشمنی فرضی گرفتار است، چون ذهنش هنوز برای زیستن به تهدید نیاز دارد.
در روانشناسی، چنین وضعیتی را «وابستگی به بحران» مینامند: حالتی که فرد، تنها در حضور خطر احساس معنا میکند.
تحلیل سه شخصیت
قباد از نبود دشمن میترسد، زیرا بیدشمن، باید با خلأ درونش روبهرو شود. خانوادهی او ننه قمر و قدسی هر دو تلاش میکنند او را به زندگی برگردانند، اما بازگشت از مرز ذهنی آسان نیست. او در درون خود همچنان سرباز است، و صلح برایش نوعی شکست.
در این میان، ننه قمر یکی از تأثیرگذارترین چهرههای اثر است. صدایش میان نفرین و دعا در نوسان است. او مادری است که نه ایمانش را کاملا حفظ کرده و نه توانِ شک کردن دارد. در کلامش خستگی یک نسل موج میزند؛ نسلی که نه به اختیار جنگید، نه به اختیار سوخت. وقتی میگوید: نه میکشن نه امون میدن.
در واقع از وضعیتی میگوید که در آن انسان نه مرده است و نه زنده. این جمله چکیدهی روان جمعی جامعهای است که جنگ را در خاطره دارد، اما هنوز از آن عبور نکرده است.
قدسی، خواهر قباد، صدای امید است. او میخواهد دوباره زیستن را یادآوری کند، اما امیدش میان دیوارهای سکوت و انکار برادر پژمرده میشود. در واقع سه شخصیت نمایش سه بعد از ذهن انسان پس از بحراناند:
- قباد: ذهن گرفتار در انکار و وسواس بقا.
- قدسی: صدای بازسازی و تمایل به ادامه.
- ننه قمر: حافظهی جمعیِ درد، مادری که جهان را با اشک تفسیر میکند.
از منظر هنری، صادقی هوشمندانه از حداقلها برای ساختن حداکثر تأثیر بهره میگیرد. صحنهپردازی احتمالا ساده و متمرکز بر فضاهای خالی است؛ سکوتها و مکثها بیش از دیالوگها حرف میزنند. در این نمایش، سکوت همان صدای جنگ است، و نور کمرنگ صحنه، سایهای از گذشته را بر حال میاندازد.
صادقی میداند که رنج را نباید فریاد زد؛ باید آن را به زمزمه تبدیل کرد، تا در ذهن تماشاگر بپیچد. او به جای نمایش خون و فریاد، از تکرار، مکث، و شکست واژهها بهره میبرد تا حس فرسودگی و گمگشتگی را در جان مخاطب بنشاند.
مرز، نقطهی پایان نیست، بلکه آغاز درک رنج انسان
عنوان اثر صفر مرزی، دشمن فرضی بهتنهایی چکیدهی جهان فکری نویسنده است. «صفر مرزی» جاییست که باید جنگ تمام شود، اما در ذهن قباد، این نقطه آغاز دور جدیدی از نبرد درونی است. «دشمن فرضی» نیز استعارهای از ذهن انسان مدرن است که برای ادامهی معنا، نیاز به تهدید دارد. در ترکیب این دو، نمایش به طرحی فلسفی از انسان پس از بحران بدل میشود: انسانی که در صلح هم نمیتواند آرام بگیرد، چون جنگ برایش بخشی از هویت شده است. در لایهی زبانی، نمایش میان نثر و شعر حرکت میکند. گفتار ننه قمر، یادآور زبان مرثیه و دعاست؛ زبانی که از دل باورهای مذهبی و فولکلوریک میآید، اما با تلخی واقعیت درآمیخته است. صادقی از زبان مردم استفاده میکند، اما آن را تا مرز شعر میبرد، تا در کلام شخصیتها ردی از موسیقی درد باقی بماند. این زبان، خود یکی از عناصر روانشناختی اثر است: زبانِ شکسته، آینهی ذهنِ شکسته است.
از منظر ساختار، نمایش بر اساس دو تضاد شکل گرفته است: تضاد میان جنگ بیرونی و جنگ درونی، تضاد میان مادر و پسر، یعنی ایمان و انکار.
این دو تضاد، ریتم روانی اثر را شکل میدهند و تماشاگر را در موقعیتی ناپایدار نگه میدارند، همانگونه که شخصیتها در توازن میان امید و پوچی معلقاند. در پایان، وقتی راز دیگری برملا میشود و درمییابیم دشمن بیرونی تنها سایهای از درون قباد بوده است، تماشاگر با حقیقتی تلخ روبهرو میشود: جنگ هرگز تمام نمیشود، فقط شکلش عوض میشود. صادقی با هوشمندی این پیام را نه در شعار، بلکه در وضعیت روانی شخصیتها پنهان کرده است. در نهایت، صفر مرزی، دشمن فرضی نمایش بازماندگی است. داستان کسانی که زنده ماندند تا شاهد ویرانی خود باشند. صادقی بیآنکه در دام شعار بیفتد، از رنجِ خاموش سخن میگوید؛ از مادری که در دعا به مرز نفرین میرسد، از پسری که در صلح احساس بیمعنایی میکند، و از خواهری که میان امید و ناامیدی در رفتوآمد است.
این اثر، مخاطب را وادار میکند تا به درون خود نگاه کند؛ به مرزهایی که هنوز در ذهنش پابرجاست، به دشمنانی که دیگر وجود ندارند اما هنوز او را میترسانند. شاید بزرگترین دستاورد صادقی همین باشد: اینکه نشان دهد مرز، نقطهی پایان نیست، بلکه آغاز درک رنج انسان است.







دیدگاهتان را بنویسید