به مناسبت سالروز درگذشت علی حاتمی، آن روایتگر رؤیاها و تصویرگر خاطرهها، میتوان گفت او نه فقط یک نویسنده و کارگردان، که معمار احساس بود؛ هنرمندی که از پیوند واژه و تصویر، خانهای بزرگ از نوستالژی بنا کرد؛ خانهای که هر بار به آن بازمیگردیم، بوی کوچههای بارانخورده قدیم، صدای قلقل سماورها و زمزمه عاشقانههای فراموششده در گوش جانمان جان میگیرد. حاتمی گذشته را نه بهمثابه زمانی سپریشده و خاموش، که چون رؤیایی زنده و تپنده بازمیآفرید؛ گویی تکهای از حافظه جمعی را در دستانش میگرفت و دوباره بر پرده زمان میدوخت. او با دوربینش شعر میگفت و با قلمش تصویر میساخت، و از دل همین پیوند، جهانی آفرید که در آن، خاطره، تاریخ، خیال و حسرت به هم گره میخوردند.
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر پایگاه خبری سپاهان خبر نوستالژی در آثار علی حاتمی، احساسی گذرا و سطحی نبود؛ جریانی آرام و ریشهدار بود که در جان روایتهایش میدوید. این جریان از دو سرچشمه زلال تغذیه میشد: زبان و تصویر. در قلم او، زبان به موسیقی بدل میشد؛ گاه رنگ تاریخ به خود میگرفت، گاه لحن کودکانه و معصومانه مییافت، زمانی در کوچهها میدوید و به گفتار عامیانه پهلو میزد، و گاه در لهجههای محلی و واژههای کهن، نفسی تازه میکشید. او از ضربالمثلها، تکیهکلامهای آشنا، واژههای فراموششده و بیتهای ماندگار شعر فارسی چنان بهره میبرد که دیالوگهایش تنها سخن نبودند؛ آوا بودند، آهنگ بودند، طنین بودند؛ صداهایی که در ذهن میماندند، در دل تکرار میشدند و در حافظه مخاطب ریشه میدواندند.
اما حاتمی تنها شاعر واژهها نبود؛ شاعر تصویر نیز بود. در قابهای او، معماری کهن، حیاطهای آجری، پنجرههای مشبک، شیشههای رنگی، قالیهای رنگرفته، سماورها، چراغهای نفتی و کوچههای تنگ و باریک، همه در خدمت زندهکردن جهانی ازدسترفته به کار گرفته میشدند. میزانسنهای دقیق، طراحی صحنههای وسواسگونه، نور و سایههای شاعرانه و موسیقیای که از اعماق تاریخ برمیخاست، دست به دست هم میدادند تا حسی از دلتنگی شیرین و آشنایی عمیق در جان تماشاگر بنشیند. جهان حاتمی، جهانی آراسته به خاطره بود؛ آیینهای که تاریخ معاصر را نه با خشونت واقعیت، بلکه با لطافت رؤیا و حسرت زمان ازدسترفته به ما نشان میداد. و امروز، در سالروز رفتنش، دریافتهایم که برخی آدمها نمیمیرند؛ تنها از صحنه کنار میروند و در حافظه یک ملت جاودانه میشوند.
در میان آثار او، «حاجی واشنگتن» مرثیهای است بر پیراهنی زرکش که روزگاری بر تن سیاست سنتی ایران میدرخشید و اکنون، در چنگال تندبادهای تاریخ، چون شمعی لرزان آب میشود؛ شمعی که شعلهاش در برابر نخستین نفسهای مدرنیته به رقصی هراسان درمیآید و بند از بند هستیاش گسسته میشود. در این فیلم، ایران فقط یک سرزمین نیست؛ زخمی است کهنه و خاموش، زخمی که با هر واژه تازه، با هر اندیشه نو، با هر نام غریب، دوباره سرباز میکند و ناسازههای پنهانش را آشکار میسازد. تقابل با مدرنیته نه چون دروازهای گشوده، که چون دیواری بلند رخ مینماید؛ دیواری که حتی نسیم مشروطه نیز توان شکستن آن را ندارد. آری، نشانههای دگرگونی پدیدار میشوند؛ روزنامهها به چاپ میرسند، مدرسههای نو بنا میشوند و پژواک گلولهای، لرزه بر پیکر سلطنت میاندازد؛ اما زیر پوست این تحولات، نظمی کهن و ریشهدار همچنان نفس میکشد؛ لجوج، سنگین و ماندگار، چون ریشهای فرو رفته در خاک تاریک.
نامهایی که زمانی نوید رهایی میدادند، در ازدحام تاریخ گم میشوند؛ اندیشهها در آسمان پرسه میزنند و واقعیت، گلآلود و سنگین، پا بر زمین میفشرد. شکاف میان واژه و واقعیت، میان آرزو و امکان، همهچیز را در خود فرو میبرد. و در میانه این گسست، حاجی، چون نمادی از یک ملت، سرگردان میماند؛ انسانی با یک پا در خاک خیس خاطرهها و دستی در هوای بیگانه آینده.
روایت «حاجی واشنگتن» از سنخ روایت اولشخص است؛ روایتی که در آن، راوی و قهرمان در هم میآمیزند و جهان نه از فاصله، که از درون بازگو میشود. این روایت در قامت یک سفرنامه پدیدار میگردد؛ سفری نه فقط میان دو جغرافیا، بلکه میان دو جهان ذهنی، دو زمان تاریخی و دو هویت متعارض. در مرحلهای که اندیشمندانی چون ریکور آن را لحظه پیکربندی مینامند، رخدادها شکل میگیرند و معنای خود را در پیوند با یکدیگر مییابند. علیت بنیادین از همان آغاز با تغییر مکان رقم میخورد؛ گسست از خانه، از آشنایی، از ریشه، و پرتاب شدن به سوی سرزمینی بیگانه.
در نخستین لحظات، مبدأ نشان داده میشود، بدرقهای صورت میگیرد، و این بدرقه به آیینی نمادین بدل میشود؛ آیینی برای وداع با گذشته، با سنت، با خود پیشین. سپس، جهتگیری دوم آغاز میشود: آشکار شدن واشنگتن، آن سوی دور و نامأنوس جهان. تقابل میان تهران و واشنگتن، خود به سرچشمه خردهروایتهایی بدل میگردد: حیرت، مقایسه، دلتنگی، تنهایی، انزوا، پوچی و غربت. گویی هر خیابان آن سوی آبها، پژواک کوچهای در این سوی جهان است و هر بنای بلند، یادآور کوتاهشدن ریشههاست.
در این میان، سفارت چون کرونوتوپی نمادین، نقطه تلاقی زمان و مکان میشود؛ فضایی که در آن، معناها شکل میگیرند و فرومیریزند. در اینجا، زمان نه خطی و منظم، که سیال و روانشناختی است؛ گسترنده و فروکاهنده، متزلزل و ناآرام، درست همگام با آشفتگی درون حاجی. در این فیلم، آنچه بیش از پیرنگ اهمیت مییابد، شخصیت است؛ حاجی، همچون دیگر قهرمانان حاتمی، در میدان کشاکش میان دو «دیگری بزرگ» سنت و مدرنیته ایستاده است. او نه میتواند به تمامی به گذشته بازگردد، و نه توان آن را دارد که در آینده حل شود. همین معلقبودن، همین ایستادن در برزخ هویتی، آرامآرام او را میفرساید و به سوی فروپاشی میکشاند.
انزوا، این همنشین همیشگی، لایههای پنهان شخصیت او را آشکار میکند و شکاف میان گفتار و باورش را برملا میسازد. صلابت دیروز، به لرزشی پنهان بدل میشود؛ نظم و قاطعیت، جای خود را به تردید و نیاز میدهند؛ و غنا، در گردابی از تهیبودن فرومیرود. حاجی، در این فروپاشی تدریجی، به همه میتازد: به قدرت، به مردم، به بیگانگان، و در نهایت، به خویشتن. نقد او، دیگر صرفاً سیاسی نیست؛ فریادی است از ژرفای روحی زخمخورده که در غربت، خود را گم کرده و تنها پژواک صدای خویش را میشنود.
«حاجی واشنگتن» در نهایت، روایتی است از مردی که میان دو جهان، چون پلی شکسته، معلق مانده است؛ مرثیهای شاعرانه برای فروپاشی یک یقین و تولد دردناک آگاهی. اما فراتر از داستان یک فرد، این فیلم روایتی است از یک ملت، ملتی که در پیوند میان سنت و تجدد، میان خاطره و رؤیا، میان آنچه بوده و آنچه باید باشد، همچنان در جستوجوی خویشتن است. و شاید راز ماندگاری علی حاتمی نیز در همین باشد: او نه فقط داستانها را روایت کرد، بلکه زخمها، رؤیاها و دلتنگیهای یک تاریخ را با زبان شعر و تصویر، برای همیشه بر پردهٔ نقرهای ثبت کرد.











دیدگاهتان را بنویسید