زیبا صدایم کن فیلمی به کارگردانی رسول صدرعاملی و تهیهکنندگی سید مازیار هاشمی محصول سال ۱۴۰۳ است. این فیلم به بخش مسابقهٔ سوادی سیمرغ چهل و سومین دوره جشنواره فیلم فجر راه یافت.
دختر پانزده سالهای در موسسهای زیر نظر بهزیستی
به گزارش سپاهان خبر داستان فیلم بر اساس رمان زیبا صدایم کن اثر فرهاد حسنزاده است. خسرو که در آسایشگاه روانی به اجبار بستریست، تمام این سالها را در فکر دخترش زیبا سپری کرده. امروز روز تولد ۱۶ سالگی زیباست و خسرو نمیخواهد از این روز ساده بگذرد…
«زیبا صدایم کن» در واقع دغدغه بیمکانی و یافتن سرپناه را دارد و به وضعیت بد اقتصادی طعنه میزند و روی خط قرمز نقد گشت ارشاد نیز راه میرود، مخاطب را با اثری مواجه میکند که حرفی برای گفتن دارد. از آن سو تصویر شهر به مانند آرمان شهری برای عملی ساختن خیالهای مخاطب، نوعی رویافروشی به اوست که با منطقِ قصه چفت نمیشود.
دختر پانزده سالهای در موسسهای زیر نظر بهزیستی زندگی میکند. مادر معتادش ازدواج کرده و پدرش به دلیل بیماری روانی در آسایشگاه بیماران روانی بستری است. زیبا در روز تولدش به پدر کمک میکند تا از آسایشگاه فرار کند…
زیبا صدایم کن شهری مهربان دارد
در واقع رسول صدرعاملی در ساختن فیلمهای شهری تازهکار نیست و دستی بر آتش دارد. از «دختری با کفشهای کتانی» که در زمانه خود بیرحمی تهران در مواجه با دختری نوجوان را نقد میکرد، میشد فهمید که صدرعاملی به تصویر کشیدن واقعی شهر را خوب بلد است.«زیبا صدایم کن» برخلاف آثار گذشته صدرعاملی، شهری مهربان دارد. با آنکه سالها از آن فیلم گذشته و بهواسطه اتفاقات مختلف در جامعه، شهر نیز نامهربانتر شده اما آنچه در «زیبا صدایم کن» اتفاق می افتد، تصویر شهر به مثابه موجودی زنده و بیخطر است.
همراه با تحول شخصیتها و با بهرهگرفتن از لوکشینهای گوشه و کنار آنها
طبیعتِ فیلمهایی که در آن کاراکترها در نقش فلانور (پرسه زن) ظاهر میشوند این است که همراه با تحول شخصیتها و با بهرهگرفتن از لوکشینهای گوشه و کنار آنها، روایت برای مخاطب بیشتر جا بیفتد. در «زیبا صدایم کن» که قصه یک روزِ پدر و دختری در شهر تهران است اما این اتفاق بسیار کمرنگ است.
اساسا کسی مزاحم دختر نوجوان تنها نمیشود و مردی که از آسایشگاه روانی فرار کرده با خیال راحت هر دردسری را برای شهر میآفریند و کسی جلودار او نیست. هرچند با گنجاندن سکانس دزدیدن ونِ گشت ارشاد و ادامه خوشی که دارد، میتوان حدس زد که فیلمساز از اساس شهر و خیابانهایش را برای کاراکترهایش از نو آفریده و منطقی برای واکنشهای آنها در شهر قرار نداده اما از رسول صدرعاملی انتظار بیشتری داریم.
شهر آنقدر برای کاراکترها اذیتکننده نیست که نمیتوان گفت علت انتخاب مدرسه با ستونهای عظیم و شمایلی که از بیرون دارد، نشانه ای برای تصویر ناتوانی پدر و دختر است؛ چراکه اینگونه نیست و هر دو به راحتی از دست پلیس فرار میکنند.
با منطق قصه چفت نمیشود
از آنجا که فیلم دغدغه بیمکانی و یافتن سرپناه دارد، مخاطب را با اثری مواجه میکند که حرفی برای گفتن دارد. از آن سو تصویر شهر به مانند آرمان شهری برای عملی ساختن خیالهای مخاطب، نوعی رویافروشی به اوست که با منطق قصه چفت نمیشود.
تنها انتخاب اتوبوس به نظر منطقیتر میآید؛ وسیله نقلیهای که مادر خانواده راننده آن است و توقف ایستگاه به ایستگاهاش، بر بیخانمانی هر سه کاراکتر مُهر تایید میزند. سکانس پایانی دیدار در اتوبوس نیز هوشمندانهست؛ خصوصا بهرهای که از شستوشوی شیشه ها گرفته و بر ارتباطی تاکید میکند که زینپس از آلودگیهای قبلی پاک خواهد شد.
دیدگاهتان را بنویسید