کتاب «بلاتکلیف» نوشته منصور ضابطیان در شهرکتاب اردیبهشت رونمایی شد.
رونمایی «بلاتکلیف» در شهرکتاب اردیبهشت
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر پایگاه خبری سپاهان خبر چندی پیش شهرکتاب اردیبهشت در قلب پررفتوآمدِ چهارباغ، حالوهوای متفاوتی داشت؛ نه فقط بهخاطر رفتوآمد همیشگی دوستداران کتاب، بلکه به دلیل جنبوجوشی که از چند ساعت قبل در فضای آرام و روشنِ آن شکل گرفته بود. در ورودی، چیدمان تازه کتابها با نورهای موضعی که از سقف میتابید، به شکلی بود که گویی هر جلد میخواست خودش را پیش از دیگران معرفی کند؛ اما با وجود همه این رنگها و جلدهای دعوتکننده، نگاهها سمت سالن اصلی شهرکتاب کشیده میشد؛
جایی که صدای گفتوگوی آرام، صندلیهایی که در چند ردیف چیده شده بودند و رفتوآمد خبرنگاران خبر از یک رویداد متفاوت میداد: رونمایی از کتاب «بلاتکلیف» نوشته منصور ضابطیان.

هوای سالن، ترکیبی از هیجان و صمیمیت بود؛ همان چیزی که معمولاً در برنامههای فرهنگی شهرکتاب شکل میگیرد؛ فضایی که نه رسمی است و نه کاملاً خودمانی، اما بهگونهای طراحی شده که مخاطب را بیدرنگ وارد گفتگو کند. منصور ضابطیان، با همان آرامش همیشگی و لبخندی که مخاطبان تلویزیونیاش سالها با آن آشنا بودند، روی صحنه حضور داشت. علی خدایی نیز در کنارش نشسته بود؛ دو چهرهای که هر کدام در عرصه ادبیات و رسانه جایگاه مشخص و قابلاحترامی دارند.
وقتی نام «رادیو هفت» به میان میآید، بسیاری از حاضران انگار به خاطرهای مشترک برمیگردند؛ شبی آرام، موسیقی ملایم، گفتوگوهای بیادعا و داستانهایی که روایت میشدند. مخاطبان همان شبها، امروز نیز با دیدن ضابطیان ناخودآگاه همان فضا را به یاد میآورند. او بعدها در رسانههای اینترنتی نیز فعال شد و برنامه «وقت خواب» را کارگردانی کرد؛ برنامهای که نشان داد مرز میان رسانههای جدید و قدیم برای او چندان پررنگ نیست.
اما آنچه چهارشنبه شب برای آن گرد هم آمده بودند، نه گذشته او، بلکه کتاب جدیدش «بلاتکلیف» بود؛ کتابی که از همان نامش حس تعلیق و ناآرامی را منتقل میکند. وقتی از او پرسیده شد «بلاتکلیف» دقیقاً درباره چیست، جملهای گفت که در سکوت جمع خوب نشست:
«بلاتکلیف سفرنامه کوتاهی است؛ شرح سرگردانیای که نه فقط برای من و همراهانم، که برای بسیاری از مسافران خارج از ایران به وجود آمده بود؛ و البته بلاتکلیفی بزرگتری برای مردمی که نمیدانستند چه کنند»
سفرنامهای که از آن حرف میزد، سفرنامهای معمولی نیست؛ نه روایت خوشگذرانهای یک گردشگر است و نه توصیف معمول مناظر و شهرها. بیشتر شبیه به ثبت یک وضعیت جمعی است؛ احساسی که در دورههایی از حوادث اجتماعی و جهانی، همه مردم در نقاط مختلف جهان بهنوعی آن را تجربه میکنند. او از سرگردانی، انتظار، اضطراب و بلاتکلیفی حرف زد؛ واژههایی که هر مسافرِ دور از وطن، حداقل یکبار در زندگی لمس کرده است.
ضابطیان توضیح داد که این کتاب از لابهلای لحظات واقعی نوشته شده؛ لحظاتی که در آنها تصمیمگیریهای ساده تبدیل به پرسشهایی بزرگ میشوند. او تلاش کرده بود روایت را بهگونهای بنویسد که خواننده نه فقط شاهد اتفاقات باشد، بلکه در بخشی از آن همراه نویسنده حرکت کند؛ همراه در یک انتظار طولانی، یا در یک تلاش بینتیجه برای پیشبینی آینده، یا حتی در لحظههایی که امید میآید و دوباره دور میشود.
در میان گفتههای ضابطیان، لحن صمیمانه علی خدایی که نقش میزبانِ همدل را داشت، گفتگو را دلنشینتر میکرد. او از اهمیت نوشتن در لحظههای بحرانی گفت و اینکه چگونه ثبت تجربهها میتواند به فهم جمعی کمک کند. همچنین اشاره کرد که ضابطیان در «بلاتکلیف» نه روزنامهنگار بوده، نه مجری تلویزیون؛ بلکه انسانی بوده که تجربهای را زیسته و آن را با صداقت روایت کرده است.
جمعیت گوش میداد، گاهی سر تکان میداد و گاهی لبخند میزد. بعضیها یادداشت برمیداشتند. در میان صندلیها، گویی نوعی اشتراک تجربه شکل گرفته بود؛ شبیه به همان جوی که شهرکتاب به آن شهره است: محیطی روشن، آرام و نزدیک به ذهن؛ جایی که کتابها فقط در قفسهها حضور ندارند، بلکه در گفتگوها هم جریان پیدا میکنند.
در پایان برنامه، صفی آرام برای گرفتن امضا شکل گرفت. ضابطیان با همان دقتی که در روایتهایش دارد، با هر نفر چند کلمهای صحبت میکرد. گاهی دستی فشرده میشد، گاهی جملهای درباره تجربه سفر ردوبدل میشد و گاهی خوانندهای میگفت که سالهاست برنامههای او را دنبال میکند. عدهای هم کتاب را ورق میزدند و از همان چند جمله نخست فهمیده بودند با متنی روبهرو هستند که قرار است آنها را وارد یک تجربه انسانی کند.
نور گرم شهرکتاب روی صفحههای کتاب تازهگشوده میتابید. صداهای آرام، پچپچهای کوتاه و رفتوآمد مخاطبان، همه نشان از یک رویداد موفق داشت. هوای چهارباغ که از شیشهها دیده میشد، همچنان پر از رفتوآمد بود؛ اما درون سالن چیزی از جنس مکث و تأمل جریان داشت؛ گویی کتاب «بلاتکلیف» با یادآوری لحظههای سرگردانی، مخاطبان را در سکوتی پرسشبرانگیز رها کرده بود.
وقتی برنامه تمام شد و جمعیت کمکم از سالن بیرون رفت، شهرکتاب دوباره به آرامش همیشگیاش برگشت؛ اما اینبار انگار چیزی در فضا اضافه شده بود؛ چیزی از جنس روایت، از جنس سفر و از جنس بلاتکلیفیهایی که تنها با نوشتن آرام میشوند.







دیدگاهتان را بنویسید