شامگاه آرام اصفهان، آنگاه که سایهها به نرمی بر شانهی دیوارهای کهن شهر مینشستند و نور آخرین پرتوهای خورشید، شیشههای مغازهها را به زمردی خاموش بدل میکرد، در «شهر کتاب اردیبهشت» اتفاقی بیش از یک رونمایی ساده رقم خورد. این آیین، به میزبانی علی خدایی از چهرههای تأثیرگذار و عناصر کمترنوشتهشده اما عمیق ادبیات اصفهان؛ کسى که میتوان از حضور و کلامش، هربار بیش از پیش آموخت به مجلسی بدل شد برای بازگشودن درهای حافظه، برای نشاندن کلمات بر لبهی معنا، و برای شنیدن صدای کوچههایی که سالهاست خاموش ماندهاند.
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر پایگاه خبری سپاهان خبر خدایی در آغاز، نه با کلامی رسمی و خشک، بلکه با نگاهی شاعرانه به جهان داستان، سر سخن را باز کرد. او از مجید قیصری خواست تا درباره کتاب تازهاش، «برف کهنه، برف نو» سخن بگوید؛ اما نه از مسیر معمول معرفی یک اثر، بلکه از جایی دورتر و عمیقتر: از کوچههای تهران، از گذرهایی که نام کشورها، فرهنگها و خاطرههای دور را بر تابلوهای کوچک خود حمل میکنند. کوچههایی که گویی از مرز جغرافیا عبور کردهاند و به پارههایی از یک تاریخ چندپاره بدل شدهاند.
در پاسخ به این درخواست، قیصری نه صرفاً شرحی داد، بلکه مخاطبان را به سفری نامرئی برد؛ سفری که در آن، با هم از کوچه «هلند» گذشتند، در پیچوخم نامهایی که رگههایی از جهان بزرگ را در خود پنهان داشتند، مکث کردند و گذر زندگی را از دریچهی همین نامها و نشانهها تماشا نمودند. آن لحظه، جلسه رونمایی بدل به راهپیمایی خیالی در دل شهر شد؛ شهری که در ذهن نویسنده، بارها ساخته و از نو ویران شده بود.
قیصری در ادامه، با صدایی آرام و روایتی اندیشناک، از مسیری سخن گفت که داستانهای این کتاب طی کردهاند. از روزهایی که نخستین جرقههای این روایتها در دل «همشهری داستان» شکل گرفتند؛ از آن روزها که هنوز نمیدانست مجموعهای در راه است، اما کلمات، با صبری پنهان، در حال ساختن آینده خود بودند. او گفت که چگونه زیستن در این کوچهها، دیدن لحظههای ساده اما عمیق مردم، ایستادن پشت پنجرهها، عبور از میدانها و گذر از روزمرگیها، در نهایت از دل خود، شخصیت و روایت بیرون کشیده است.
تهران، در کلام او، نه یک شهر فیزیکی، بلکه یک موجود زنده بود؛ شهری با ریههایی پر از دود خاطره، با قلبی مالامال از هنوزها و دیروزها. هر میدان، یک مرکز ثقل برای تجربه انسانی بود و هر کوچه، تکهای از روایت ناتمام زندگی. او میدانها را با یاد خواجه عبدالله انصاری پیوند زد؛ آنجایی که میدان نه فقط مکان، که مرحلهای از سلوک است. در این نگاه، زندگی شهری قیصری، خود به نوعی سلوک بدل میشود؛ سلوکی زمینی، اما عمیق و پنهان.
او از فرم روایت در داستانها نیز گفت؛ از اینکه برخی روایتها آگاهانه تکهتکهاند، مانند حافظه انسان که هرگز کامل و یکدست به یاد نمیآورد. در مقابل، در داستانهایی دیگر، روایت نرم و پیوسته جاری میشود، بیآنکه دست خود را در متن نشان دهد. فاصلهها، سکوتها، مکثها، همه بخشی از زبان پنهان این کتاباند. فاصله، در این جهان، نه خلأ، که امکان اندیشیدن است؛ فرصتی برای نفس کشیدن در هوای سنگین معنا.
شخصیتهای کتاب، برخی گذرا و برخی ماندگار، در مدار تنهایی، فقدان و جستوجوی خویش حرکت میکنند. آنها گاه تنها با یک حضور کوتاه از ذهن عبور میکنند؛ چراکه در این جهان، موقعیتها بیش از توصیف، سخن میگویند. زبان، فروتن و هوشیار، عقب میایستد تا تصویر، خود، روایت کند.
در ادامه مراسم، رامبد خانلری، نویسنده و منتقد ادبی، پردهای دیگر از این جهان را برای حاضران کنار زد. او، با نگاهی تحلیلی و در عین حال شاعرانه، از پیوند پیچیده میان زندگی نویسنده و جهان داستانی او سخن گفت. از این پرسش همیشگی که مخاطب با خود حمل میکند: چه اندازه از واقعیت در داستان هست؟ و چه اندازه از داستان، ردپای زندگی است؟
خانلری به ظرافت توضیح داد که زنان حاضر در داستانهای قیصری، نه بازتاب صرف یک چهره واقعیاند و نه آفریدهای کاملاً خیالی؛ بلکه ترکیبیاند از خاطره، تجربه، نگاههای گذرا و عشقهایی که شاید هرگز فرصتی برای شکوفه دادن نیافتهاند. همه این تکهها کنار هم، تصویری تازه میسازند؛ زنی که تنها در جهان داستان امکان زیستن یافته است.
او رابطه میان نویسنده و شخصیتهایش را به پیوندی پدرانه تشبیه کرد؛ پیوندی آمیخته به مراقبت، اما بیمالکیت. شخصیتها در عین وابستگی، مستقلاند و همین استقلال، به آنها جان میبخشد. قیصری، بخشی از عمیقترین تجربههای خود را بیهیاهو، بیادعا، در تار و پود این داستانها تنیده است.
خانلری همچنین از دشواری اقتباس سینمایی از چنین آثاری گفت؛ چرا که بسیاری از لحظههای آن، در مرز سکوت و زبان اتفاق میافتند. این لحظهها نه قابل دیدن، که قابل حس کردناند. در داستان کوتاه، همه چیز از دل واژه متولد میشود؛ واژهای که جهان میسازد، میشکند و دوباره بنا میکند.
به باور او، «برف کهنه، برف نو» روایت یک مهاجرت درونی است؛ سفری نامرئی از گذشتهای زخمی به اکنونی پر از تردید. بازگشتی دشوار از جنگ، از خاطره، از ترسهایی که هنوز در گوشه ذهن زندهاند. این سایه دائمی، بر روابط انسانی داستانها سنگینی میکند و به آنها عمقی اندوهبار و در عین حال شریف میبخشد.
در پایان مراسم، زمان گویی برای لحظهای ایستاد. کتابها در دستان مشتاق جای گرفتند، امضاها ثبت شدند، اما آنچه در جان حاضران باقی ماند، صدایی بود شبیه به خشخش برف زیر قدمها؛ صدایی که خبر از عبوری آرام میداد. عبور از آنچه کهنه است و زاده شدن آنچه هنوز نیامده.
آن شب، در شهر کتاب اردیبهشت، با میزبانی علی خدایی و حضور واژههای مجید قیصری، «برف کهنه، برف نو» نه فقط رونمایی شد؛ بلکه در ذهنها باریدن گرفت.







دیدگاهتان را بنویسید