نمایش قاتل که بود در تالار فرشچیان اصفهان اجراست.
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر پایگاه خبری سپاهان خبر در آستانهی شهری ماتمزده، جایی که دیوارها از اندوه اشباع شدهاند و هوا بوی خاطرات نزیسته را به دوش میکشد، نمایش «قاتل که بود» چون زمزمهای تاریک از درون زمان برمیخیزد. این اثر نه با فریاد، که با نجوا آغاز میشود؛ نجواهایی که در سکوتهای کشدار و مکثهای سنگین حل میشوند و آهستهآهسته در جان تماشاگر رسوب میکنند.

شهری که بر صحنه دیده میشود، تنها یک جغرافیا نیست، بلکه بازتابی است از روانی زخمی، ذهنی فرسوده و قلبی که سالهاست در سوگواریِ خود، به فراموشی پناه برده است.
با آنکه «قاتل که بود» آفریدهی ذهن یک نویسنده و کارگردان ایرانی است، اما در بافتِ عاطفی، ضرباهنگ روایت و عمق روانیِ شخصیتها، ردّی آشکار از تئاتر روسیه به چشم میخورد. گویی روح چخوف در میان دیالوگها سرگردان است و سایهی داستایوفسکی بر چهرهی کاراکترها افتاده. اینجا، همچون آثار آن بزرگان، کنش بیرونی کمرنگ است و طوفان واقعی در لایههای درونی شخصیتها رخ میدهد؛ در ذهن، در خاطره، در هراس و در میلهای خفهشده.
آغاز نمایش، کند و سنگین است؛ چنان که گویی زمان به عمد از حرکت ایستاده تا تماشاگر ناچار شود با ریتم فروپاشی شخصیت اصلی همنوا گردد. این کندی، نه یک ضعف که یک انتخاب آگاهانه است؛ راهی برای وارد کردن مخاطب به فضای روانی مردی که در باتلاق ناامیدی فرورفته و میان بودن و نبودن، همچون سایهای سرگردان است. با پیشرفتن نمایش، همین سکون ظاهری به بستری برای نشانهها و کدهای زیرپوستی بدل میشود؛ کدهایی که آرام و نامحسوس در ذهن تماشاگر جا میگیرند و او را بیآنکه بداند، میخکوب صندلی میکنند.
در دل این تیرگی، شهرکی ظاهر میشود؛ شهری کامل، منظم و سرشار از امکاناتی که وعدهی یک زندگی «آدموار» را میدهد. این شهرک بیش از آنکه واقعیتی عینی باشد، تصویری از «خود آرمانی» است؛ بهشتی که در ذهن انسانی شکستخورده ساخته شده تا شاید مرهمی باشد بر زخمهای کهنه. نظمی که در آن وجود دارد وهمانگیز است؛ گویی همین کمال افراطی، خبر از فاجعهای در راه میدهد. زیرا در جهان انسان رنجدیده، هیچگاه همهچیز چنین بینقص نمیماند.
بازگشت معشوقه، رؤیا را کاملتر میکند؛ زنی که سالها در غیابش، به خاطرهای مقدس و ایدئال بدل شده، اکنون در برابر مرد ایستاده است. اما او تنها یک زن نیست؛ او خودِ خاطره است، خودِ امید است، خود تمام آنچیزهاییست که مرد در سالیان متمادی از دست داده. حضورش، بیش از آنکه آرامش بیاورد، اضطراب میآفریند؛ زیرا هر رویای محققشده در این نمایش، مقدمهی سقوطی عمیقتر است.
شخصیتها در فضای اثر، هر یک بهسان قهرمانان زخمخوردهی داستایوفسکیاند؛ انسانهایی با وجدانهای متلاطم و روانهایی چندپاره. با این حال، میان آنها هماهنگی یکدستی شکل نمیگیرد. جز دو چهرهی محوری: «مستشار» معمارخیالی این شهرک و «مشتری» یا «کمیسر». این دو، در صحنههایی که رودرروی یکدیگر قرار میگیرند، به اوج قدرت نمایشی اثر میرسند. گفتوگوهایشان، نه صرفاً دیالوگ، بلکه نبردی خاموش از ذهن، اراده و سلطه است؛ یک بازی روانی پیچیده که در آن، هر واژه، هر مکث و هر نگاه، نقشی تعیینکننده دارد.
مستشار، با حضوری کاریزماتیک و چندلایه، تا حدی یادآور عزتالله انتظامی در «اجارهنشینها»ست؛ شخصیتی که در آن، اقتدار با فرسودگی، عقلانیت با جنون پنهان و طنز تلخ با تراژدی درهم میآمیزد. او هم میسازد و هم ویران میکند، هم راهنماست و هم گمراهکننده. در کنار او، کمیسر یا مشتری، با حضوری نافذ و مغناطیسی، به نقطهی تعادل یا شاید تعارض بدل میشود. رابطهی این دو، آنچنان مملو از ظرفیت دراماتیک است که میتوانست بهتنهایی بار یک نمایش دونفرهی بهیادماندنی را بر دوش بکشد.
در همین میان، دخترِ قاتل، چون شهابی کوتاه اما پرتلألؤ از صحنه عبور میکند. او صرفاً فردی جنایتکار نیست، بلکه تجسم بخشی سرکوبشده از روان انسان است؛ خشمِ فروخورده، رنجِ انباشته و حقیقتی که دیگر راهی جز انفجار ندارد. اگر این شخصیت در کنار مرد مستاصل، در مرکز روایت قرار میگرفت، تراژدیای دو نفره و عمیقتر میتوانست شکل گیرد؛ تراژدیای دربارهی عشق، گناه و نابودی متقابل.
گرچه در برخی لحظات، بهویژه در دیالوگهای کاراکترهای فرعی، گرایش به کلیشه و ضربالمثل دیده میشود. امری که اندکی از قدرت شاعرانهی متن میکاهد اما اوج خلاقیت اثر، بیتردید در صحنههای مشترک مستشار و مشتری رقم میخورد؛ جایی که لایههای پنهان شخصیتها آشکار و سپس دوباره در ابهام فرومیروند.
عنوان نمایش، پرسشی است که همچون زخم بر ذهن مینشیند: قاتل که بود؟
و پاسخ، در بیرون از صحنه یافت نمیشود. این پرسش، نه خطاب به شخصیتها، که رو به تماشاگر است. شاید قاتل، جامعهای باشد که انسان را میبلعد. شاید خاطرهای باشد که دست از سر نمیکشد. شاید عشقی باشد که به جای نجات، نابود میکند. و شاید، هولناکتر از همه، خودِ ما باشیم؛ آن لحظه که به ترسهایمان اجازه میدهیم رؤیاهایمان را به قتل برسانند.
«قاتل که بود» نمایشی نیست که با پایانش رهایت کند؛ ردّش در ذهن میماند، همچون بوی باران بر خاک سوخته. این اثر، آینهای شکسته در برابر تماشاگر میگیرد؛ آینهای که در آن، هرکس تصویر متزلزل خویش را میبیند. و شاید همین، والاترین کارکرد هنر باشد: نه پاسخ دادن، که بیدار کردن.
گفتنی است نویسنده و کارگردان این خبر حمیدرضا کبیری است.







دیدگاهتان را بنویسید